-
باز می دیدم که می شد هفت یک
می شکافد نور او جیب فلک
-
باز آن یک بار دیگر هفت شد
مستی و حیرانی من زفت شد
-
اتصالاتی میان شمعها
که نیاید بر زبان و گفت ما
-
آنک یک دیدن کند ادارک آن
سالها نتوان نمودن از زبان
-
آنک یک دم بیندش ادراک هوش
سالها نتوان شنودن آن بگوش
-
چونک پایانی ندارد رو الیک
زانک لا احصی ثناء ما علیک
-
پیشتر رفتم دوان کان شمعها
تا چه چیزست از نشان کبریا
-
می شدم بی خویش و مدهوش و خراب
تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب
-
ساعتی بی هوش و بی عقل اندرین
اوفتادم بر سر خاک زمین
-
باز با هوش آمدم برخاستم
در روش گویی نه سر نه پاستم