-
کر امل را دان که مرگ ما شنید
مرگ خود نشنید و نقل خود ندید
-
حرص نابیناست بیند مو بمو
عیب خلقان و بگوید کو بکو
-
عیب خود یک ذره چشم کور او
می نبیند گرچه هست او عیب جو
-
عور می ترسد که دامانش برند
دامن مرد برهنه چون درند
-
مرد دنیا مفلس است و ترسناک
هیچ او را نیست از دزدانش باک
-
او برهنه آمد و عریان رود
وز غم دزدش جگر خون می شود
-
وقت مرگش که بود صد نوحه بیش
خنده آید جانش را زین ترس خویش
-
آن زمان داند غنی کش نیست زر
هم ذکی داند که او بد بی هنر
-
چون کنار کودکی پر از سفال
کو بر آن لرزان بود چون رب مال
-
گر ستانی پاره ای گریان شود
پاره گر بازش دهی خندان شود
-
چون نباشد طفل را دانش دثار
گریه و خنده ش ندارد اعتبار
-
محتشم چون عاریت را ملک دید
پس بر آن مال دروغین می طپید
-
خواب می بیند که او را هست مال
ترسد از دزدی که برباید جوال
-
چون ز خوابش بر جهاند گوش کش
پس ز ترس خویش تسخر آیدش
-
همچنان لرزانی این عالمان
که بودشان عقل و علم این جهان
-
از پی این عاقلان ذو فنون
گفت ایزد در نبی لا یعلمون
-
هر یکی ترسان ز دزدی کسی
خویشتن را علم پندارد بسی
-
گوید او که روزگارم می برند
خود ندارد روزگار سودمند
-
گوید از کارم بر آوردند خلق
غرق بی کاریست جانش تابه حلق
-
عور ترسان که منم دامن کشان
چون رهانم دامن از چنگالشان
-
صد هزاران فضل داند از علوم
جان خود را می نداند آن ظلوم
-
داند او خاصیت هر جوهری
در بیان جوهر خود چون خری
-
که همی دانم یجوز و لایجوز
خود ندانی تو یجوزی یا عجوز
-
این روا و آن ناروا دانی ولیک
تو روا یا ناروایی بین تو نیک
-
قیمت هر کاله می دانی که چیست
قیمت خود را ندانی احمقیست
-
سعدها و نحسها دانسته ای
ننگری سعدی تو یا ناشسته ای
-
جان جمله علمها اینست این
که بدانی من کیم در یوم دین
-
آن اصول دین بدانستی ولیک
بنگر اندر اصل خود گر هست نیک
-
از اصولینت اصول خویش به
که بدانی اصل خود ای مرد مه
مولانا
https://www.sherfarsi.ir/molavi/شرح-آن-کور-دوربین-و-آن-کر-تیزشنو-و-آن-برهنه-دراز-دامن
دامن کشان
- دامن کشان
- آنکه از روی ناز و غرور و تکبر حرکت کند؛ رونده به نازوخرام