-
گرچه بر ناید به جهد و زور تو
لیک مسجد را برآرد پور تو
-
کرده او کرده تست ای حکیم
مؤمنان را اتصالی دان قدیم
-
مؤمنان معدود لیک ایمان یکی
جسمشان معدود لیکن جان یکی
-
غیرفهم و جان که در گاو و خرست
آدمی را عقل و جانی دیگرست
-
باز غیرجان و عقل آدمی
هست جانی در ولی آن دمی
-
جان حیوانی ندارد اتحاد
تو مجو این اتحاد از روح باد
-
گر خورد این نان نگردد سیر آن
ور کشد بار این نگردد او گران
-
بلک این شادی کند از مرگ او
از حسد میرد چو بیند برگ او
-
جان گرگان و سگان هر یک جداست
متحد جانهای شیران خداست
-
جمع گفتم جانهاشان من به اسم
کان یکی جان صد بود نسبت به جسم
-
هم چو آن یک نور خورشید سما
صد بود نسبت بصحن خانه ها
-
لیک یک باشد همه انوارشان
چونک برگیری تو دیوار از میان
-
چون نماند خانه ها را قاعده
مؤمنان مانند نفس واحده
-
فرق و اشکالات آید زین مقال
زانک نبود مثل این باشد مثال
-
فرقها بی حد بود از شخص شیر
تا به شخص آدمی زاد دلیر
-
لیک در وقت مثال ای خوش نظر
اتحاد از روی جانبازی نگر
-
کان دلیر آخر مثال شیر بود
نیست مثل شیر در جمله حدود
-
متحد نقشی ندارد این سرا
تا که مثلی وا نمایم من ترا
-
هم مثال ناقصی دست آورم
تا ز حیرانی خرد را وا خرم
-
شب بهر خانه چراغی می نهند
تا به نور آن ز ظلمت می رهند
-
آن چراغ این تن بود نورش چو جان
هست محتاج فتیل و این و آن
-
آن چراغ شش فتیله این حواس
جملگی بر خواب و خور دارد اساس
-
بی خور و بی خواب نزید نیم دم
با خور و با خواب نزید نیز هم
-
بی فتیل و روغنش نبود بقا
با فتیل و روغن او هم بی وفا
-
زانک نور علتی اش مرگ جوست
چون زید که روز روشن مرگ اوست
-
جمله حسهای بشر هم بی بقاست
زانک پیش نور روز حشر لاست
-
نور حس و جان بابایان ما
نیست کلی فانی و لا چون گیا
-
لیک مانند ستاره و ماهتاب
جمله محوند از شعاع آفتاب
-
آنچنان که سوز و درد زخم کیک
محو گردد چون در آید مار الیک
-
آنچنان که عور اندر آب جست
تا در آب از زخم زنبوران برست
-
می کند زنبور بر بالا طواف
چون بر آرد سر ندارندش معاف
-
آب ذکر حق و زنبور این زمان
هست یاد آن فلانه وان فلان
-
دم بخور در آب ذکر و صبر کن
تا رهی از فکر و وسواس کهن
-
بعد از آن تو طبع آن آب صفا
خود بگیری جملگی سر تا به پا
-
آنچنان که از آب آن زنبور شر
می گریزد از تو هم گیرد حذر
-
بعد از آن خواهی تو دور از آب باش
که بسر هم طبع آبی خواجه تاش
-
بس کسانی کز جهان بگذشته اند
لا نیند و در صفات آغشته اند
-
در صفات حق صفات جمله شان
هم چو اختر پیش آن خور بی نشان
-
گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون
خوان جمیع هم لدینا محضرون
-
محضرون معدوم نبود نیک بین
تا بقای روحها دانی یقین
-
روح محجوب از بقا بس در عذاب
روح واصل در بقا پاک از حجاب
-
زین چراغ حس حیوان المراد
گفتمت هان تا نجویی اتحاد
-
روح خود را متصل کن ای فلان
زود با ارواح قدس سالکان
-
صد چراغت ار مرند ار بیستند
پس جدا اند و یگانه نیستند
-
زان همه جنگند این اصحاب ما
جنگ کس نشنید اندر انبیا
-
زانک نور انبیا خورشید بود
نور حس ما چراغ و شمع و دود
-
یک بمیرد یک بماند تا به روز
یک بود پژمرده دیگر با فروز
-
جان حیوانی بود حی از غذا
هم بمیرد او بهر نیک و بذی
-
گر بمیرد این چراغ و طی شود
خانه همسایه مظلم کی شود
-
نور آن خانه چو بی این هم به پاست
پس چراغ حس هر خانه جداست
-
این مثال جان حیوانی بود
نه مثال جان ربانی بود
-
باز از هندوی شب چون ماه زاد
در سر هر روزنی نوری فتاد
-
نور آن صد خانه را تو یک شمر
که نماند نور این بی آن دگر
-
تا بود خورشید تابان بر افق
هست در هر خانه نور او قنق
-
باز چون خورشید جان آفل شود
نور جمله خانه ها زایل شود
-
این مثال نور آمد مثل نی
مر ترا هادی عدو را ره زنی
-
بر مثال عنکبوت آن زشت خو
پرده های گنده را بر بافد او
-
از لعاب خویش پرده نور کرد
دیده ادراک خود را کور کرد
-
گردن اسپ ار بگیرد بر خورد
ور بگیرد پاش بستاند لگد
-
کم نشین بر اسپ توسن بی لگام
عقل و دین را پیشوا کن والسلام
-
اندرین آهنگ منگر سست و پست
کاندرین ره صبر و شق انفسست