-
بر سگانم رحمت و بخشایش است
که چرا از سنگهاشان مالش است
-
آن سگی که می گزد گویم دعا
که ازین خو وا رهانش ای خدا
-
این سگان را هم در آن اندیشه دار
که نباشند از خلایق سنگسار
-
زان بیاورد اولیا را بر زمین
تا کندشان رحمت للعالمین
-
خلق را خواند سوی درگاه خاص
حق را خواند که وافر کن خلاص
-
جهد بنماید ازین سو بهر پند
چون نشد گوید خدایا در مبند
-
رحمت جزوی بود مر عام را
رحمت کلی بود همام را
-
رحمت جزوش قرین گشته بکل
رحمت دریا بود هادی سبل
-
رحمت جزوی بکل پیوسته شو
رحمت کل را تو هادی بین و رو
-
تا که جزوست او نداند راه بحر
هر غدیری را کند ز اشباه بحر
-
چون نداند راه یم کی ره برد
سوی دریا خلق را چون آورد
-
متصل گردد به بحر آنگاه او
ره برد تا بحر همچون سیل و جو
-
ور کند دعوت به تقلیدی بود
نه از عیان و وحی تاییدی بود
-
گفت پس چون رحم داری بر همه
همچو چوپانی به گرد این رمه
-
چون نداری نوحه بر فرزند خویش
چونک فصاد اجلشان زد بنیش
-
چون گواه رحم اشک دیده هاست
دیده تو بی نم و گریه چراست
-
رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز
خود نباشد فصل دی همچون تموز
-
جمله گر مردند ایشان گر حی اند
غایب و پنهان ز چشم دل کی اند
-
من چو بینمشان معین پیش خویش
از چه رو رو را کنم همچون تو ریش
-
گرچه بیرون اند از دور زمان
با من اند و گرد من بازی کنان
-
گریه از هجران بود یا از فراق
با عزیزانم وصالست و عناق
-
خلق اندر خواب می بینندشان
من به بیداری همی بینم عیان
-
زین جهان خود را دمی پنهان کنم
برگ حس را از درخت افشان کنم
-
حس اسیر عقل باشد ای فلان
عقل اسیر روح باشد هم بدان
-
دست بسته عقل را جان باز کرد
کارهای بسته را هم ساز کرد
-
حسها و اندیشه بر آب صفا
همچو خس بگرفته روی آب را
-
دست عقل آن خس به یکسو می برد
آب پیدا می شود پیش خرد
-
خس بس انبه بود بر جو چون حباب
خس چو یکسو رفت پیدا گشت آب
-
چونک دست عقل نگشاید خدا
خس فزاید از هوا بر آب ما
-
آب را هر دم کند پوشیده او
آن هوا خندان و گریان عقل تو
-
چونک تقوی بست دو دست هوا
حق گشاید هر دو دست عقل را
-
پس حواس چیره محکوم تو شد
چون خرد سالار و مخدوم تو شد
-
حس را بی خواب خواب اندر کند
تا که غیبیها ز جان سر بر زند
-
هم به بیداری ببینی خوابها
هم ز گردون بر گشاید بابها
-
شیخ گفت او را مپندار ای رفیق
که ندارم رحم و مهر و دل شفیق
-
بر همه کفار ما را رحمتست
گرچه جان جمله کافر نعمتست