-
همچو آن شخص درشت خوش سخن
در میان ره نشاند او خاربن
-
ره گذریانش ملامت گر شدند
پس بگفتندش بکن این را نکند
-
هر دمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی
-
جامه های خلق بدریدی ز خار
پای درویشان بخستی زار زار
-
چون بجد حاکم بدو گفت این بکن
گفت آری بر کنم روزیش من
-
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد
-
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما واپس مغژ
-
گفت الایام یا عم بیننا
گفت عجل لا تماطل دیننا
-
تو که می گویی که فردا این بدان
که بهر روزی که می آید زمان
-
آن درخت بد جوان تر می شود
وین کننده پیر و مضطر می شود
-
خاربن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن
-
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن هر روز زار و خشک تر
-
او جوان تر می شود تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
-
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
-
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری سخت بی حس آمدی
-
گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان
-
غافلی باری ز زخم خود نه ای
تو عذاب خویش و هر بیگانه ای
-
یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علی وار این در خیبر بکن
-
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را
-
تا که نور او کشد نار ترا
وصل او گلشن کند خار ترا
-
تو مثال دوزخی او مؤمنست
کشتن آتش به مؤمن ممکنست
-
مصطفی فرمود از گفت جحیم
کو بمؤمن لابه گر گردد ز بیم
-
گویدش بگذر ز من ای شاه زود
هین که نورت سوز نارم را ربود
-
پس هلاک نار نور مؤمنست
زانک بی ضد دفع ضد لا یمکنست
-
نار ضد نور باشد روز عدل
کان ز قهر انگیخته شد این ز فضل
-
گر همی خواهی تو دفع شر نار
آب رحمت بر دل آتش گمار
-
چشمه آن آب رحمت مؤمنست
آب حیوان روح پاک محسنست
-
بس گریزانست نفس تو ازو
زانک تو از آتشی او آب خو
-
ز آب آتش زان گریزان می شود
کآتشش از آب ویران می شود
-
حس و فکر تو همه از آتشست
حس شیخ و فکر او نور خوشست
-
آب نور او چو بر آتش چکد
چک چک از آتش بر آید برجهد
-
چون کند چک چک تو گویش مرگ و درد
تا شود این دوزخ نفس تو سرد
-
تا نسوزد او گلستان ترا
تا نسوزد عدل و احسان ترا
-
بعد از آن چیزی که کاری بر دهد
لاله و نسرین و سیسنبر دهد
-
باز پهنا می رویم از راه راست
باز گرد ای خواجه راه ما کجاست
-
اندر آن تقریر بودیم ای حسود
که خرت لنگست و منزل دور زود
-
سال بیگه گشت وقت کشت نی
جز سیه رویی و فعل زشت نی
-
کرم در بیخ درخت تن فتاد
بایدش بر کند و در آتش نهاد
-
هین و هین ای راه رو بیگاه شد
آفتاب عمر سوی چاه شد
-
این دو روزک را که زورت هست زود
پیر افشانی بکن از راه جود
-
این قدر تخمی که ماندستت بباز
تا بروید زین دو دم عمر دراز
-
تا نمردست این چراغ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن زودتر
-
هین مگو فردا که فرداها گذشت
تا بکلی نگذرد ایام کشت
-
پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست
-
لب ببند و کف پر زر بر گشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا
-
ترک شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
-
این سخا شاخیست از سرو بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بهشت
-
عروة الوثقاست این ترک هوا
برکشد این شاخ جان را بر سما
-
تا برد شاخ سخا ای خوب کیش
مر ترا بالاکشان تا اصل خویش
-
یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبرست بر امر اله
-
یوسفا آمد رسن در زن دو دست
از رسن غافل مشو بیگه شدست
-
حمد لله کین رسن آویختند
فضل و رحمت را بهم آمیختند
-
تا ببینی عالم جان جدید
عالم بس آشکار ناپدید
-
این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده
-
خاک بر بادست و بازی می کند
کژنمایی پرده سازی می کند
-
اینک بر کارست بی کارست و پوست
وانک پنهانست مغز و اصل اوست
-
خاک همچون آلتی در دست باد
باد را دان عالی و عالی نژاد
-
چشم خاکی را به خاک افتد نظر
بادبین چشمی بود نوعی دگر
-
اسپ داند اسپ را کو هست یار
هم سواری داند احوال سوار
-
چشم حس اسپست و نور حق سوار
بی سواره اسپ خود ناید به کار
-
پس ادب کن اسپ را از خوی بد
ورنه پیش شاه باشد اسپ رد
-
چشم اسپ از چشم شه رهبر بود
چشم او بی چشم شه مضطر بود
-
چشم اسپان جز گیاه و جز چرا
هر کجا خوانی بگوید نی چرا
-
نور حق بر نور حس راکب شود
آنگهی جان سوی حق راغب شود
-
اسپ بی راکب چه داند رسم راه
شاه باید تا بداند شاه راه
-
سوی حسی رو که نورش راکبست
حس را آن نور نیکو صاحبست
-
نور حس را نور حق تزیین بود
معنی نور علی نور این بود
-
نور حسی می کشد سوی ثری
نور حقش می برد سوی علی
-
زانک محسوسات دونتر عالمیست
نور حق دریا و حس چون شب نمیست
-
لیک پیدا نیست آن راکب برو
جز به آثار و به گفتار نکو
-
نور حسی کو غلیظست و گران
هست پنهان در سواد دیدگان
-
چونک نور حس نمی بینی ز چشم
چون ببینی نور آن دینی ز چشم
-
نور حس با این غلیظی مختفیست
چون خفی نبود ضیائی کان صفیست
-
این جهان چون خس به دست باد غیب
عاجزی پیش گرفت و داد غیب
-
گه بلندش می کند گاهیش پست
گه درستش می کند گاهی شکست
-
گه یمینش می برد گاهی یسار
گه گلستانش کند گاهیش خار
-
دست پنهان و قلم بین خط گزار
اسپ در جولان و ناپیدا سوار
-
تیر پران بین و ناپیدا کمان
جانها پیدا و پنهان جان جان
-
تیر را مشکن که این تیر شهیست
نیست پرتاوی ز شصت آگهیست
-
ما رمیت اذ رمیت گفت حق
کار حق بر کارها دارد سبق
-
خشم خود بشکن تو مشکن تیر را
چشم خشمت خون شمارد شیر را
-
بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر
تیر خون آلود از خون تو تر
-
آنچ پیدا عاجز و بسته و زبون
وآنچ ناپیدا چنان تند و حرون
-
ما شکاریم این چنین دامی کراست
گوی چوگانیم چوگانی کجاست
-
می درد می دوزد این خیاط کو
می دمد می سوزد این نفاط کو
-
ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی زاهد کند زندیق را
-
زانک مخلص در خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام
-
زانک در راهست و ره زن بی حدست
آن رهد کو در امان ایزدست
-
آینه خالص نگشت او مخلص است
مرغ را نگرفته است او مقنص است
-
چونک مخلص گشت مخلص باز رست
در مقام امن رفت و برد دست
-
هیچ آیینه دگر آهن نشد
هیچ نانی گندم خرمن نشد
-
هیچ انگوری دگر غوره نشد
هیچ میوه پخته با کوره نشد
-
پخته گرد و از تغیر دور شو
رو چو برهان محقق نور شو
-
چون ز خود رستی همه برهان شدی
چونک بنده نیست شد سلطان شدی
-
ور عیان خواهی صلاح الدین نمود
دیده ها را کرد بینا و گشود
-
فقر را از چشم و از سیمای او
دید هر چشمی که دارد نور هو
-
شیخ فعالست بی آلت چو حق
با مریدان داده بی گفتی سبق
-
دل به دست او چو موم نرم رام
مهر او گه ننگ سازد گاه نام
-
مهر مومش حاکی انگشتریست
باز آن نقش نگین حاکی کیست
-
حاکی اندیشه آن زرگرست
سلسله هر حلقه اندر دیگرست
-
این صدا در کوه دلها بانگ کیست
گه پرست از بانگ این که گه تهیست
-
هر کجا هست او حکیمست اوستاد
بانگ او زین کوه دل خالی مباد
-
هست که کآوا مثنا می کند
هست که کآواز صدتا می کند
-
می زهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمه آب زلال
-
چون ز که آن لطف بیرون می شود
آبها در چشمه ها خون می شود
-
زان شهنشاه همایون نعل بود
که سراسر طور سینا لعل بود
-
جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگیم آخر ای گروه
-
نه ز جان یک چشمه جوشان می شود
نه بدن از سبزپوشان می شود
-
نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعه ساقی درو
-
کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین که را بکلی بر کنند
-
بوک بر اجزای او تابد مهی
بوک در وی تاب مه یابد رهی
-
چون قیامت کوهها را برکند
بر سر ما سایه کی می افکند
-
این قیامت زان قیامت کی کمست
آن قیامت زخم و این چون مرهمست
-
هر که دید این مرهم از زخم ایمنست
هر بدی کین حسن دید او محسنست
-
ای خنک زشتی که خوبش شد حریف
وای گل رویی که جفتش شد خریف
-
نان مرده چون حریف جان شود
زنده گردد نان و عین آن شود
-
هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد
-
در نمکلان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یکسو نهاد
-
صبغت الله هست خم رنگ هو
پیسها یک رنگ گردد اندرو
-
چون در آن خم افتد و گوییش قم
از طرب گوید منم خم لا تلم
-
آن منم خم خود انا الحق گفتنست
رنگ آتش دارد الا آهنست
-
رنگ آهن محو رنگ آتشست
ز آتشی می لافد و خامش وشست
-
چون بسرخی گشت همچون زر کان
پس انا النارست لافش بی زبان
-
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم من آتشم
-
آتشم من گر ترا شکیست و ظن
آزمون کن دست را بر من بزن
-
آتشم من بر تو گر شد مشتبه
روی خود بر روی من یک دم بنه
-
آدمی چون نور گیرد از خدا
هست مسجود ملایک ز اجتبا
-
نیز مسجود کسی کو چون ملک
رسته باشد جانش از طغیان و شک
-
آتش چه آهن چه لب ببند
ریش تشبیه مشبه را مخند
-
پار در دریا منه کم گوی از آن
بر لب دریا خمش کن لب گزان
-
گرچه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک می نشکیبم از غرقاب بحر
-
جان و عقل من فدای بحر باد
خونبهای عقل و جان این بحر داد
-
تا که پایم می رود رانم درو
چون نماند پا چو بطانم درو
-
بی ادب حاضر ز غایب خوشترست
حلقه گرچه کژ بود نی بر درست
-
ای تن آلوده بگرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد
-
پاک کو از حوض مهجور اوفتاد
او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد
-
پاکی این حوض بی پایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود
-
زانک دل حوضست لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد این
-
پاکی محدود تو خواهد مدد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد
-
آب گفت آلوده را در من شتاب
گفت آلوده که دارم شرم از آب
-
گفت آب این شرم بی من کی رود
بی من این آلوده زایل کی شود
-
ز آب هر آلوده کو پنهان شود
الحیاء یمنع الایمان بود
-
دل ز پایه حوض تن گلناک شد
تن ز آب حوض دلها پاک شد
-
گرد پایه حوض دل گرد ای پسر
هان ز پایه حوض تن می کن حذر
-
بحر تن بر بحر دل بر هم زنان
در میانشان برزخ لا یبغیان
-
گر تو باشی راست ور باشی تو کژ
پیشتر می غژ بدو واپس مغژ
-
پیش شاهان گر خطر باشد بجان
لیک نشکیبند ازو با همتان
-
شاه چون شیرین تر از شکر بود
جان به شیرینی رود خوشتر بود
-
ای ملامت گر سلامت مر ترا
ای سلامت جو رها کن تو مرا
-
جان من کوره ست با آتش خوشست
کوره را این بس که خانه آتشست
-
همچو کوره عشق را سوزیدنیست
هر که او زین کور باشد کوره نیست
-
برگ بی برگی ترا چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
-
چون ترا غم شادی افزودن گرفت
روضه جانت گل و سوسن گرفت
-
آنچ خوف دیگران آن امن تست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
-
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
-
حلقه های سلسله تو ذو فنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
-
داد هر حلقه فنونی دیگرست
پس مرا هر دم جنونی دیگرست
-
پس فنون باشد جنون این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل
-
آنچنان دیوانگی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند