-
-
آن دل که من آن خویش پنداشتمش
بالله بر هیچ دوست نگذاشتمش
-
بگذاشت بتا مرا و آمد بر تو
نیکو دارش که من نکو داشتمش
-
-
آن دم که حق بنده گزاری همه خوش
وز مهر سر بنده بخاری همه خوش
-
از خانه برانیم بزاری همه خوش
چون عزم کنم هم بگذاری همه خوش
-
-
آندیده که هست عاشق گلزارش
مشغول کجا کند سر هر خارش
-
گر راست بود یار دهد پرگارش
ور کژ نگردد راست نیاید کارش
-
-
آنرا که رسول دوست پنداشتمش
من نام و نشان دوست درخواستمش
-
بگشاد دهانرا که بگوید چیزی
از غایت غیرت تو نگذاشتمش
-
-
آن رند و قلندر نهان آمد فاش
در دیده من بجو نشان کف پاش
-
یا او است خدایا که فرستاده خداش
ای مطرب جان یک نفسی با ما باش
-
-
آنکس که نظر کند به چشم مستش
از رشک دعای بد کنم پیوستش
-
وانکس که به انگشت نماید رخ او
گر دسترسم بود ببرم دستش
-
-
از آتش تو فتاده جانم در جوش
وز باده تو شده است جانم مدهوش
-
از حسرت آنکه گیرمت در آغوش
هرجای کنم فغان و هر سوی خروش
-
-
امروز حریف عشق بانگی زد فاش
گر اوباشی جز بر اوباش مباش
-
دی نیست شده است بین میندیش ز لاش
فردا که نیامده است از وی متراش
-
-
اندر بر خویشم بفشاری همه خوش
بر راه زنان مرگ گماری همه خوش
-
چون مرگ دهی از پس آن برگ دهی
از مرگ حیاتها برآری همه خوش
-
-
ای باد صبا به کوی آن دلبر کش
احوال دلم بگوی اگر باشد خوش
-
ور زانکه برای خود نباشد دلکش
زنهار مرا ندیده ای دم درکش
-
-
ای جان جهان و روشنائی همه خوش
آرام دلی و آشنائی همه خوش
-
بر ما گذری اگر کنی سلطانی
ور بوسه مزید بر فزائی همه خوش
-
-
ای چشم بیا دامن خود در خون کش
وی روح برو قماش بر گردون کش
-
بر لعل لبت هر آنکه انگشت نهاد
مندبس و زبانش از قفا بیرون کش
-
-
گفتی چونی بیا که چون روزم خوش
چون روز همی درم می دوزم خوش
-
تا روی چو آتشت بدیدم چو سپند
می سوزم و می سوزم و مسوزم خوش
-
-
گه باده لقب نهادم و گه جامش
گاهی زر پخته گاه سیم خامش
-
گه دانه و گاه صید و گاهی دامش
این جمله چراست تا نگویم نامش
-
-
مرغان رفتند بر سلیمان بخروش
کاین بلبل را چرا نمی مالی گوش
-
بلبل گفتا به خون ما در بمجوش
سه ماه سخن گویم و نه ماه خموش
-
-
من شیشه زنم بر آن دل سنگ خوشش
تا جنگ کند بشنوم آن جنگ خوشش
-
تا بفروزد به خشم آن رنگ خوشش
تا بخراشد مرا بدان چنگ خوشش
-
-
ناگه بزدم دست بسوی جیبش
سرمست شدم ز لذت آسیبش
-
دستم نرسید سوی جیبش اما
المنت الله که بر دم سیبش
-
-
نیمی دف من به موش دادی همه خوش
باقی به کف بنده نهادی همه خوش
-
با درف دریده در سماع آمده ایم
ای با تو مراد و بیمرادی همه خوش
-
-
هان ای دل تشنه جوی را جویان باش
بی پای مپای و دایما پویان باش
-
با آنکه درون سینه بی کام و زبان
سرچشمه هر گفت توئی گویان باش
-
-
هرچند ملولی نفسی با ما باش
مگریز ز یاران و درین غوغا باش
-
یا همچو دلم واله و شیدائی شو
یا بهر نظاره حاضر سودا باش
-
-
ای دل برو از عاقبت اندیشان باش
در عالم بیگانگی از خویشان باش
-
گر باد صبا مرکب خود میخواهی
خاک قدم مرکب درویشان باش
-
-
ای روز نشاط روشنی وقت تو خوش
وی عالم عیش و ایمنی وقت تو خوش
-
در سایه زلف تو دمی میخسبم
تو نیز موافقت کنی وقت تو خوش
-
-
ای روی چو آفتاب تو شادی کش
وی موی تو سرمایه ده جمله حبش
-
تنها تو خوشی و بس در این هر دو جهان
باقی تبع تواند گشته همه خوش
-
-
ای زلف پر از مشک تتاری همه خوش
اندر طلب چو من نگاری همه خوش
-
در فصل بهار و نوبهاری همه خوش
چون قند و نبات در کناری همه خوش
-
-
ای سودائی برو پی سودا باش
در صورت شیدای دلت شیدا باش
-
با سایه خود ز خوی خود در جنگی
خود سایه تست خصم تو تنها باش
-
-
ای عشق بیا به تلخ خویان خو بخش
ای پشت جهان به حسن چوپان رو بخش
-
از باغ جمال تو چه کم خواهد شد
زان سیب زنخدان دو سه شفتالو بخش
-
-
ای کرده به پنج شمع روشن هر شش
ای اصل خوشی و هرچه داری همه خوش
-
تا چند چو الحمد مرا می خوانی
همچون بقره بگیر گوش من و کش
-
-
ای گنج بیا زود به ویرانه خویش
وی زلف پریشان مشو از شانه خویش
-
وی مرغ متاب روی از دانه خویش
ای خانه خدا درآی در خانه خویش
-
-
ای یار مرا موافقی وقتت خوش
بر حال دلم چو لایقی وقتت خوش
-
خواهم به دعا که عاشقان خوش باشند
ور زانکه تو نیز عاشقی وقتت خوش
-
-
با دل گفتم ز دیگران بیش مباش
رو مرهم ریش باش چون نیش مباش
-
خواهی که ز هیچکس به تو بد نرسد
بدگوی و بدآموز و بداندیش مباش
-
-
با پیر خرد نهفته میگویم دوش
کز من سخن از سر جهان هیچ مپوش
-
نرمک نرمک مرا همی گفت بگوش
کین دیدنیست گفتنی نیست خموش
-
-
با ما چه نه ای مشو رفیق اوباش
کاول قدمت دمند و آخر پرخاش
-
گل باش و بهر سخن که خواهی میخند
مرد سره باش و هرکجا خواهی باش
-
-
بر جان و دل و دیده سواری همه خوش
واندر دل و جان هرچه بکاری همه خوش
-
خوش چشمی و محبوب عذاری همه خوش
فریاد رس جان فکاری همه خوش
-
-
بر دل چو شکفته گشت اسرار غمش
ندهم به گل همه جهان خار غمش
-
بایست سوی جهان فانی گردیم
زین پس رخ ما زرد و دیوار غمش
-
-
بر من بگریست نرگس خمارش
تا خیره شدم ز گریه بسیارش
-
گر نرگس او به سرمه آلوده بدی
آلوده شدی ز سرمه ها رخسارش
-
-
بیچاره دل سوخته محنت کش
در آتش عشق تو همی سوزد خوش
-
عشقت به من سوخته دل گرم افتاد
آری همه در سوخته افتد آتش
-
-
پیوسته مرید حق شو و باقی باش
مستغرق عشق و شور و مشتاقی باش
-
چون باده بجوش در خم قالب خویش
وانگاه به خود حریف و هم ساقی باش
-
-
تا بتوانی تو جامه عشق مپوش
چون پوشیدی ز هر بلائی مخروش
-
در جامه همی سوز و همی باش خموش
کاخر ز پس نیش بود روزی نوش
-
-
تا در نزنی بهر چه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش
-
عیاران را ز آتش آمد مفرش
عیار نه ای ز عاشقان پا درکش
-
-
جان جانی بیا میان جان باش
چون عقل و خرد تاج سر مردان باش
-
تو دولت و بخت همه ای در دو جهان
چون دولت و بخت دو جهان گردانباش
-
-
چون رنگ بدزدید گل از رخسارش
آویخت صبا چو رهزنان بردارش
-
بسیار بگفت بلبل و سود نداشت
تا بو که صباا به جان دهد زنهارش
-
-
خائیدن آن لب که چشیدی شکرش
مالیدن دستی که کشیدی بسرش
-
نگذارد آنکه او به جان و جگرش
آب حیوان همی رسد از اثرش
-
-
دانم که برای ما نخفتی همه دوش
بر صفه سرد با یکی بالاپوش
-
آن نیز فراموش نگردد ما را
ای بوده عزیزتر تو از دیده و گوش
-
-
در انجمنی نشسته دیدم دوشش
نتوانستم گرفت در آغوشش
-
رخ را به بهانه بر رخش بنهادم
یعنی که حدیث میکنم در گوشش
-
-
در حلقه مستان تو ای دلبر دوش
میخانه درون کشیدم از خم سر جوش
-
بر یاد تو کاس و طاس تا وقت سحر
میخوردم و میزدم همی دوش خروش
-
-
در مجلس سلطان بشکستم جامش
تا جنگ شود بشنوم آن دشنامش
-
والله که چنان فتاده ام در دامش
کز پخته او نمی شناسم خامش
-
-
دلدار مرا وعده دهد نشنومش
بر مصحف اگر دست نهد نشنومش
-
گوید والله که نشنوی نشنومت
خواهد که به اینها بجهد نشنومش
-
-
دل یاد تو آرد برود هوش ز هوش
می بی لب نوشین تو کی گردد نوش
-
دیدار ترا چشم همی دارد چشم
آواز ترا گوش همی دارد گوش
-
-
رفت آنکه نبود کس به خوبی یارش
بی آنکه دلم سیر شد از دیدارش
-
او رفت و نماند در دلم تیمارش
آری برود گل و بماند خارش
-
-
سودای توام در جنون میزد دوش
دریای دو چشم موج خون میزد دوش
-
تا نیم شبی خیل خیالت برسید
ورنی جانم خیمه برون میزد دوش
-
-
سوگند بدان دل که شده است او پستش
سوگند بدان جان که شده است او مستش
-
سوگند بدان دم که مرا میدیدند
پیمانه به دستی و به دستی دستش
-
-
شب چیست برای ما زمان نالش
وان را که نه عاشق است او را مالش
-
وان عاشق ناقصی که نوکار بود
گوشش نشود گرم به شب بی بالش
-
-
کاری کردم نگاه نکردم پس و پیش
آنرا که چنان کند چنین آید پیش
-
آندم که قضا مکر کند ای درویش
در خانه گریزد خرد دوراندیش
-
-
گر می کشدم غم تو هر دم مکش
هل تا بکشندم همه عالم تو مکش
-
آنرا که خود انداخته ای پای مزن
وانرا که تو زنده کرده ای هم تو مکش
-
-
گر ناله کنم گوید یعقوب مباش
ور صبر کنم گوید ایوب مباش
-
اشکسته بخواهدم و چون سر بکشم
بر سر زندم که سر مکش چوب مباش
-
-
گفتم چشمم گفت که جیحون کنمش
گفتم که دلم گفت که پر خون کنمش
-
گفتم که تنم گفت در این روزی چند
رسوا کنم وز شهر بیرون کنمش
-
-
-
الجوهر فقر و سوی الفقر عرض
الفقر شفاء و سوی الفقر مرض
-
العالم کله خداع و غرور
والفقر من العالم کنزو غرض
-
-
-
امروز سماعست و سماعست و سماع
نورست شعاعست و شعاعست و شعاع
-
این عشق مطاعست و مطاعست و مطاع
از عقل وداعست و وداعست و وداع
-
-
عشقست زهر چه آن نشاید مانع
گر عشق نبودی ننمودی صانع
-
دانی که حروف عشق را معنی چیست
عین عابد و شین شاکر و قافست قانع
-
-
عاشق گردد بگرد اطلال و ربوع
زاهد گردد بگرد تسبیح و رکوع
-
بر نان تند این و آن دیگر بر لب آب
کانرا عطش آمده است و این را غم جوع
-
-
مهمان توایم ما و مهمان سماع
ای جان معاشران و سلطان سماع
-
هم بحر حلاوتی و هم کان سماع
آراسته باد از تو میدان سماع
-
-
هر روز بیاید آن سپهدار سماع
چون باد صبا بسوی گلزار سماع
-
هم طوطی و عندلیب در کار سماع
هم گردد هر درخت پربار سماع
-
-
دل بر سر تو بدل نجوید هرگز
جز وصل تو هیچ گل نبوید هرگز
-
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی دگر نروید هرگز
-
-
زین سنگدلان نشد دلی نرم هنوز
زین یخ صفتان یکی نشد گرم هنوز
-
نگرفت دباغت آخر این چرم هنوز
نگرفت یکی را ز خدا شرم هنوز
-
-
شب گشت و خبر نیست مرا از شب و روز
روز است شبم ز روی آن روز افروز
-
ای شب شب از آنی که از او بیخبری
وی روز برو ز روز او روز آموز
-
-
صد بار بگفتمت ز مستان مگریز
جان در کفمان سپار و بستان مگریز
-
از من بشنو گریز پا سر نبرد
گر جان خواهی ز حلقه جان مگریز
-
-
صد بار بگفت یار هرجا مگریز
گر بگریزی بجز سوی ما مگریز
-
هر گه ز خیال گرگ ترسان گردی
در شهر گریز سوی صحرا مگریز
-
-
گر بکشندم نگردم از عشق توباز
زیرا که ز چنگ ما برون شد آواز
-
گویند مرا سرت ببریم به گاز
پیراهن عمر خود چه کوته چه دراز
-
-
گر در ره عشق او نباشی سرباز
زنهار مکن حدیث عشقی سرباز
-
گر روشنئی میطلبی همچون شمع
پروانه صفت تو خویشتن را در باز
-
-
گر گوهر طاعتی نسفتم هرگز
ور گرد بدی ز دل نرفتم هرگز
-
نومید نیم ز بارگاه کرمت
زیرا که ترا دو من نگفتم هرگز
-
-
مائیم و توئی و خانه خالی برخیز
هنگام ستیز نیست ای جان مستیز
-
چون آب و شراب با حریفان آمیز
چندانکه رسم بجای کج دار و مریز
-
-
مائیم و دمی کوته و سودای دراز
در سایه دل فکنده دو پای دراز
-
نظاره کنان بسوی صحرای دراز
صد روز قیامت است چه جای دراز
-
-
مائیم و هوای یار مه رو شب و روز
چون ماهی تشنه اندر این جو شب و روز
-
زین روز شبان کجا برد بو شب و روز
خود در شب وصل عاشقان کو شب و روز
-
-
مردانه بیا که نیست کار تو مجاز
آغاز بنه ترانه بی آغاز
-
سبلت میمال خواجه شهر توئی
آخر به گزاف نیست این ریش دراز
-
-
معشوقه ما کران نگیرد هرگز
وین شمع و چراغ ما نمیرد هرگز
-
هم صورت و هم آینه والله که ویست
این آینه زنگی نپذیرد هرگز
-
-
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
-
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شبرا چه گنه حدیث ما بود دراز
-
-
من سیر نگشته ام ز تو یار هنوز
وامم داری نبات بسیار هنوز
-
گر از سر خاک من برآید خاری
لب بگشاید به عشقت آن خار هنوز
-
-
من همتیم کجا بود چون من باز
عرضه نکنم به هیچکس آز و نیاز
-
با خویشتنم خوش است در پرده راز
گه صید و گهی قید و گهی ناز و گه آز
-
-
میگوید مرمرا نگار دلسوز
میباید رفت چون به پایان شد روز
-
ای شب تو برون میای از کتم عدم
خورشید تو خویش را بدین چرخ بدوز
-
-
نی چاره آنکه با تو باشم همراز
نی زهره آنکه بی تو پردازم راز
-
کارم ز تو البته نمیگردد ساز
کار من بیچاره حدیثی است دراز
-
-
هین وقت صبوحست میان شب و روز
غیر از مه وخورشید چراغی مفروز
-
زان آتش آب گونه یک شعله برآر
در بنگه اندیشه زن و پاک بسوز
-
-
یاری خواهی ز یار با یار بساز
سودت سوداست با خریدار بساز
-
از بهر وصال ماه از شب مگریز
وز بهر گل و گلاب با خار بساز
-
-
یک شب چو ستاره گر نخسبی تا روز
تابد به تو اینچنین مه جان افروز
-
در تاریکیست آب حیوان تو مخسب
شاید که شبی در آب اندازی پوز
-
-
-
آمد آمد ترش ترش یعنی بس
میپندارد که من بترسم ز عسس
-
آن مرغ دلی که نیست در بند قفس
او را تو مترسان که نترسد از کس
-
-
احوال دلم هر سحر از باد بپرس
تا شاد شوی از من ناشاد بپرس
-
ور کشتن بیگناه سودات شود
از چشم خود آن جادوی استاد بپرس
-
-
از حادثه جهان زاینده مترس
وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس
-
این یکدم عمر را غنیمت میدان
از رفته میندیش وز آینده مترس
-
-
از روز قیامت جهان سوز بترس
وز ناوک انتقام دلدوز بترس
-
ای در شب حرص خفته در خواب دراز
صبح اجلت رسید از روز بترس
-
-
ای یوسف جان ز حال یعقوب بپرس
وی جان کرم ز رنج ایوب بپرس
-
وی جمله خوبان بر تو لعبتگان
حال ما را ز هجرنا خوب بپرس
-
-
جانا صفت قدم ز ابروت بپرس
آشفتگیم ز زلف هندوت بپرس
-
حال دلم از دهان تنگت بطلب
بیماری من ز چشم جادوت بپرس
-
-
چون روبه من شدی تو از شیر مترس
چون دولت تو منم ز ادبیر مترس
-
از چرخ چو آن ماه ترا همراه است
گر روز بگاهست وگر دیر مترس
-
-
دارد به قدح می حرامی که مپرس
یک دشمن جان شگرف حامی که مپرس
-
پیشم دارد شراب خامی که مپرس
می خواند مرمرا به نامی که مپرس
-
-
دلدار چنان مشوش آمد که مپرس
هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس
-
گفتم که مکن گفت مکن تا نکنم
این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس
-
-
رو در صف بندگان ما باش و مترس
خاک در آسمان ما باش و مترس
-
گر جمله خلق قصد جان تو کنند
دل تنگ مکن از آن ما باش و مترس
-
-
رو مرکب عشق را قوی ران و مترس
وز مصحف کژ آیت حق خوان و مترس
-
چون از خود و غیر خود مسلم گشتی
معشوق تو هم توئی یقین دان و مترس
-
-
رویم چو زر زمانه می بین و مپرس
این اشک چو ناردانه می بین و مپرس
-
احوال درون خانه از من مطلب
خون بر در آستانه می بین و مپرس
-
-
زین عشق پر از فعل جهانسوز بترس
زین تیر قبا بخش کمر دوز بترس
-
وانگه آید چو زاهدان توبه کند
آنروز که توبه کرد آنروز بترس
-
-
عاشق چو نمیشوی برو پشم بریس
صد کاری و صد رنگی و صد پیشه و پیس
-
در کاسه سر چو نیستت باده عشق
در مطبخ مدخلان برو کاسه بلیس
-
-
مر تشنه عشق را شرابیست مترس
بی آب شدی پیش تو آبیست مترس
-
گنجی تو اگر بیت خرابیست مترس
بیدار شو از جهان که خوابیست مترس
-
-
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس
زانسان شده ام بی سر و سامان که مپرس
-
ای مرغ خیال سوی او کن گذری
وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس
-
-
-
آتش در زن بگیر پا در کویش
تازه نبرد هیچ فضول سویش
-
آن روی چو ماه را بپوش از مویش
تا دیده هر خسی نبیند رویش
-
-
ای بنده سردی به زمستان چون زاغ
محروم ز بلبل و گلستان ز باغ
-
دریاب که این دم اگرت فوت شود
بسیار طلب کنی به صد چشم و چراغ
-
-
بلبل آمد به باغ و رستیم ز زاغ
آئیم به باغ با تو ای چشم و چراغ
-
چون سوسن و گل ز خویش بیرون آئیم
چون آب روان رویم از باغ به باغ
-
-
گر با دیگری مجلس میسازم و لاغ
ننهم به خدا ز مهر کس بر دل داغ
-
لیکن چو فرو شود کسی را خورشید
در پیش نهد بجای خورشید چراغ
-
-
گفتی مگری چو ابر در فرقت باغ
من آن توام بخسب ایمن به فراغ
-
ترسم که چراغ زیر طشتی بنهی
وانگاه بجویمش به صد چشم و چراغ
-
-
گویند که عشق بانگ و نامست دروغ
گویند امید عشق خامست دروغ
-
کیوان سعادت بر ما در جانست
گویند فراز هفت بامست دروغ
-
-
گویند که یار را وفا نیست دروغ
گویند پس از هجر لقا نیست دروغ
-
گویند شراب جانفزا نیست دروغ
گویند که این به پای ما نیست دروغ
-
-
-
از دل سوی دلدار شکافست شکاف
وانکس که نداند این معافست معاف
-
هر روز در این حلقه مصافست مصاف
می پنداری که این گزافست گزاف
-
-
امروز طوافست طوافست طواف
دیوانه معافست معافست معاف
-
نی جنگ و مصافست و مصافست مصاف
وصل است و زفافست زفافست زفاف
-
-
با زنگی امشب چو شدستی به مصاف
از سینه خود سینه شب را بشکاف
-
در کعبه عشاق طوافی چو کنی
دریاب که کعبه میکند با تو طواف
-
-
در فقر فقیر باش و در صفوت صاف
با فقر و صفا درآ تو در کار مصاف
-
گر خصم تو صد تیغ برآرد ز غلاف
چون هیچ نبیند نزند زخم گزاف
-
-
گویند مرا چند بخندی ز گزاف
کارت همه عشرتست و گفتت همه لاف
-
ای خصم چو عنکبوت صفرا میباف
سیمرغ طربناک شناسد سر قاف
-
-
مهمان تو نیست دو سه روز و گزاف
خوان تو گرفته است از قاف به قاف
-
گر فتنه شود کسی معافست معاف
بر شمع کند همیشه پروانه طواف
-
-
-
آن تاق که نیست جفتش اندر آفاق
با بنده بباخت تاق و جفتی به وفاق
-
پس گفت مرا که تاق خواهی یا جفت
گفتم به تو جفت و از همه عالم تاق
-
-
آنکس که ترا بدید ای خوب اخلاق
در حال دهد کون و مکان را سه طلاق
-
مه را چه طراوت و زحل را چه محل
با طلعت آفتاب اندر افاق
-
-
ای داروی فربهی و جان عاشق
فربه ز خیال تو روان عاشق
-
شیرین ز دهان تو دهان عاشق
جان بنده ات ای جان و جهان عاشق
-
-
تمکین و قرار من که دارد در عشق
مستی و خمار من که دارد در عشق
-
من در طلب آب و نگارم چون باد
کار من و بار من که دارد در عشق
مولانا
https://www.sherfarsi.ir/molavi/قسمت-نهم-دیوان-شمس
قلندر
- قلندر
- شخص مجرد و بیقید
- درویش (بی قید در پوشاک و خوراک و طاعات و عبادات)
روبه
- روباه
- روبه
-
- جانوری است وحشی و گوشتخوار و پستاندار از خانواده ٔ سگ که حیله گری را بدان نسبت میدهند. روباه دارای پوستی نرم و پرمو و دمی بزرگ و انبوه است و برنگهای سرخ و خاکستری و سیاه و زرد دیده می شود. پوست این حیوان را آستر لباس می کنند و گاهی برای زینت بکار میرود.