-
با مریدان آن فقیر محتشم
بایزید آمد که نک یزدان منم
-
گفت مستانه عیان آن ذوفنون
لا اله الا انا ها فاعبدون
-
چون گذشت آن حال گفتندش صباح
تو چنین گفتی و این نبود صلاح
-
گفت این بار ار کنم من مشغله
کاردها بر من زنید آن دم هله
-
حق منزه از تن و من با تنم
چون چنین گویم بباید کشتنم
-
چون وصیت کرد آن آزادمرد
هر مریدی کاردی آماده کرد
-
مست گشت او باز از آن سغراق زفت
آن وصیتهاش از خاطر برفت
-
نقل آمد عقل او آواره شد
صبح آمد شمع او بیچاره شد
-
عقل چون شحنه ست چون سلطان رسید
شحنه بیچاره در کنجی خزید
-
عقل سایه حق بود حق آفتاب
سایه را با آفتاب او چه تاب
-
چون پری غالب شود بر آدمی
گم شود از مرد وصف مردمی
-
هر چه گوید آن پری گفته بود
زین سری زان آن سری گفته بود
-
چون پری را این دم و قانون بود
کردگار آن پری خود چون بود
-
اوی او رفته پری خود او شده
ترک بی الهام تازی گو شده
-
چون به خود آید نداند یک لغت
چون پری را هست این ذات و صفت
-
پس خداوند پری و آدمی
از پری کی باشدش آخر کمی
-
شیرگیر ار خون نره شیر خورد
تو بگویی او نکرد آن باده کرد
-
ور سخن پردازد از زر کهن
تو بگویی باده گفتست آن سخن
-
باده ای را می بود این شر و شور
نور حق را نیست آن فرهنگ و زور
-
که ترا از تو به کل خالی کند
تو شوی پست او سخن عالی کند
-
گر چه قرآن از لب پیغامبرست
هر که گوید حق نگفت او کافرست
-
چون همای بی خودی پرواز کرد
آن سخن را بایزید آغاز کرد
-
عقل را سیل تحیر در ربود
زان قوی تر گفت که اول گفته بود
-
نیست اندر جبه ام الا خدا
چند جویی بر زمین و بر سما
-
آن مریدان جمله دیوانه شدند
کاردها در جسم پاکش می زدند
-
هر یکی چون ملحدان گرده کوه
کارد می زد پیر خود را بی ستوه
-
هر که اندر شیخ تیغی می خلید
بازگونه از تن خود می درید
-
یک اثر نه بر تن آن ذوفنون
وان مریدان خسته و غرقاب خون
-
هر که او سویی گلویش زخم برد
حلق خود ببریده دید و زار مرد
-
وآنک او را زخم اندر سینه زد
سینه اش بشکافت و شد مرده ابد
-
وآنک آگه بود از آن صاحب قران
دل ندادش که زند زخم گران
-
نیم دانش دست او را بسته کرد
جان ببرد الا که خود را خسته کرد
-
روز گشت و آن مریدان کاسته
نوحه ها از خانه شان برخاسته
-
پیش او آمد هزاران مرد و زن
کای دو عالم درج در یک پیرهن
-
این تن تو گر تن مردم بدی
چون تن مردم ز خنجر گم شدی
-
با خودی با بی خودی دوچار زد
با خود اندر دیده خود خار زد
-
ای زده بر بی خودان تو ذوالفقار
بر تن خود می زنی آن هوش دار
-
زانک بی خود فانی است و آمنست
تا ابد در آمنی او ساکنست
-
نقش او فانی و او شد آینه
غیر نقش روی غیر آن جای نه
-
گر کنی تف سوی روی خود کنی
ور زنی بر آینه بر خود زنی
-
ور ببینی روی زشت آن هم توی
ور ببینی عیسی و مریم توی
-
او نه اینست و نه آن او ساده است
نقش تو در پیش تو بنهاده است
-
چون رسید اینجا سخن لب در ببست
چون رسید اینجا قلم درهم شکست
-
لب ببند ار چه فصاحت دست داد
دم مزن والله اعلم بالرشاد
-
برکنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرود آ والسلام
-
هر زمانی که شدی تو کامران
آن دم خوش را کنار بام دان
-
بر زمان خوش هراسان باش تو
هم چو گنجش خفیه کن نه فاش تو
-
تا نیاید بر ولا ناگه بلا
ترس ترسان رو در آن مکمن هلا
-
ترس جان در وقت شادی از زوال
زان کنار بام غیبست ارتحال
-
گر نمی بینی کنار بام راز
روح می بیند که هستش اهتزاز
-
هر نکالی ناگهان کان آمدست
بر کنار کنگره شادی بدست
-
جز کنار بام خود نبود سقوط
اعتبار از قوم نوح و قوم لوط
مولانا
https://www.sherfarsi.ir/molavi/قصه-سبحانی-ما-اعظم-شانی-گفتن-ابویزید-قدس-الله-سره-و-اعتراض-مریدان
می خلید
- خلیدن
- فروشدن چیزی نوک تیز در چیزی
- مجروح کردن
- نفوذ کردن