-
شاعری آورد شعری پیش شاه
بر امید خلعت و اکرام و جاه
-
شاه مکرم بود فرمودش هزار
از زر سرخ و کرامات و نثار
-
پس وزیرش گفت کین اندک بود
ده هزارش هدیه وا ده تا رود
-
از چنو شاعر نس از تو بحردست
ده هزاری که بگفتم اندکست
-
فقه گفت آن شاه را و فلسفه
تا برآمد عشر خرمن از کفه
-
ده هزارش داد و خلعت درخورش
خانه شکر و ثنا گشت آن سرش
-
پس تفحص کرد کین سعی کی بود
شاه را اهلیت من کی نمود
-
پس بگفتندش فلان الدین وزیر
آن حسن نام و حسن خلق و ضمیر
-
در ثنای او یکی شعری دراز
بر نبشت و سوی خانه رفت باز
-
بی زبان و لب همان نعمای شاه
مدح شه می کرد و خلعتهای شاه