-
هدیه بلقیس چل استر بدست
بار آنها جمله خشت زر بدست
-
چون به صحرای سلیمانی رسید
فرش آن را جمله زر پخته دید
-
بر سر زر تا چهل منزل براند
تا که زر را در نظر آبی نماند
-
بارها گفتند زر را وا بریم
سوی مخزن ما چه بیگار اندریم
-
عرصه ای کش خاک زر ده دهیست
زر به هدیه بردن آنجا ابلهیست
-
ای ببرده عقل هدیه تا اله
عقل آنجا کمترست از خاک راه
-
چون کساد هدیه آنجا شد پدید
شرمساریشان همی واپس کشید
-
باز گفتند ار کساد و ار روا
چیست بر ما بنده فرمانیم ما
-
گر زر و گر خاک ما را بردنیست
امر فرمان ده به جا آوردنیست
-
گر بفرمایند که واپس برید
هم به فرمان تحفه را باز آورید
-
خنده ش آمد چون سلیمان آن بدید
کز شما من کی طلب کردم ثرید
-
من نمی گویم مرا هدیه دهید
بلک گفتم لایق هدیه شوید
-
که مرا از غیب نادر هدیه هاست
که بشر آن را نیارد نیز خواست
-
می پرستید اختری کو زر کند
رو باو آرید کو اختر کند
-
می پرستید آفتاب چرخ را
خوار کرده جان عالی نرخ را
-
آفتاب از امر حق طباخ ماست
ابلهی باشد که گوییم او خداست
-
آفتابت گر بگیرد چون کنی
آن سیاهی زو تو چون بیرون کنی
-
نه به درگاه خدا آری صداع
که سیاهی را ببر وا ده شعاع
-
گر کشندت نیم شب خورشید کو
تا بنالی یا امان خواهی ازو
-
حادثات اغلب به شب واقع شود
وان زمان معبود تو غایب بود
-
سوی حق گر راستانه خم شوی
وا رهی از اختران محرم شوی
-
چون شوی محرم گشایم با تو لب
تا ببینی آفتابی نیم شب
-
جز روان پاک او را شرق نه
در طلوعش روز و شب را فرق نه
-
روز آن باشد که او شارق شود
شب نماند شب چو او بارق شود
-
چون نماید ذره پیش آفتاب
هم چنانست آفتاب اندر لباب
-
آفتابی را که رخشان می شود
دیده پیشش کند و حیران می شود
-
هم چو ذره بینیش در نور عرش
پیش نور بی حد موفور عرش
-
خوار و مسکین بینی او را بی قرار
دیده را قوت شده از کردگار
-
کیمیایی که ازو یک ماثری
بر دخان افتاد گشت آن اختری
-
نادر اکسیری که از وی نیم تاب
بر ظلامی زد به گردش آفتاب
-
بوالعجب میناگری کز یک عمل
بست چندین خاصیت را بر زحل
-
باقی اخترها و گوهرهای جان
هم برین مقیاس ای طالب بدان
-
دیده حسی زبون آفتاب
دیده ربانیی جو و بیاب
-
تا زبون گردد به پیش آن نظر
شعشعات آفتاب با شرر
-
که آن نظر نوری و این ناری بود
نار پیش نور بس تاری بود