-
ورچه عقلت هست با عقل دگر
یار باش و مشورت کن ای پدر
-
با دو عقل از بس بلاها وا رهی
پای خود بر اوج گردونها نهی
-
دیو گر خود را سلیمان نام کرد
ملک برد و مملکت را رام کرد
-
صورت کار سلیمان دیده بود
صورت اندر سر دیوی می نمود
-
خلق گفتند این سلیمان بی صفاست
از سلیمان تا سلیمان فرقهاست
-
او چو بیداریست این هم چون وسن
هم چنانک آن حسن با این حسن
-
دیو می گفتی که حق بر شکل من
صورتی کردست خوش بر اهرمن
-
دیو را حق صورت من داده است
تا نیندازد شما را او بشست
-
گر پدید آید به دعوی زینهار
صورت او را مدارید اعتبار
-
دیوشان از مکر این می گفت لیک
می نمود این عکس در دلهای نیک
-
نیست بازی با ممیز خاصه او
که بود تمییز و عقلش غیب گو
-
هیچ سحر و هیچ تلبیس و دغل
می نبندد پرده بر اهل دول
-
پس همی گفتند با خود در جواب
بازگونه می روی ای کژ خطاب
-
بازگونه رفت خواهی همچنین
سوی دوزخ اسفل اندر سافلین
-
او اگر معزول گشتست و فقیر
هست در پیشانیش بدر منیر
-
تو اگر انگشتری را برده ای
دوزخی چون زمهریر افسرده ای
-
ما ببوش و عارض و طاق و طرنب
سر کجا که خود همی ننهیم سنب
-
ور به غفلت ما نهیم او را جبین
پنجه مانع برآید از زمین
-
که منه آن سر مرین سر زیر را
هین مکن سجده مرین ادبار را
-
کردمی من شرح این بس جان فزا
گر نبودی غیرت و رشک خدا
-
هم قناعت کن تو بپذیر این قدر
تا بگویم شرح این وقتی دگر
-
نام خود کرده سلیمان نبی
روی پوشی می کند بر هر صبی
-
در گذر از صورت و از نام خیز
از لقب وز نام در معنی گریز
-
پس بپرس از حد او وز فعل او
در میان حد و فعل او را بجو