-
رفت یک صوفی به لشکر در غزا
ناگهان آمد قطاریق و وغا
-
ماند صوفی با بنه و خیمه و ضعاف
فارسان راندند تا صف مصاف
-
مثقلان خاک بر جا ماندند
سابقون السابقون در راندند
-
جنگها کرده مظفر آمدند
باز گشته با غنایم سودمند
-
ارمغان دادند کای صوفی تو نیز
او برون انداخت نستد هیچ چیز
-
پس بگفتندش که خشمینی چرا
گفت من محروم ماندم از غزا
-
زان تلطف هیچ صوفی خوش نشد
که میان غزو خنجر کش نشد
-
پس بگفتندش که آوردیم اسیر
آن یکی را بهر کشتن تو بگیر
-
سر ببرش تا تو هم غازی شوی
اندکی خوش گشت صوفی دل قوی
-
که آب را گر در وضو صد روشنیست
چونک آن نبود تیمم کردنیست
-
برد صوفی آن اسیر بسته را
در پس خرگه که آرد او غزا
-
دیر ماند آن صوفی آنجا با اسیر
قوم گفتا دیر ماند آنجا فقیر
-
کافر بسته دو دست او کشتنیست
بسملش را موجب تاخیر چیست
-
آمد آن یک در تفحص در پیش
دید کافر را به بالای ویش
-
هم چو نر بالای ماده وآن اسیر
هم چو شیری خفته بالای فقیر
-
دستها بسته همی خایید او
از سر استیز صوفی را گلو
-
گبر می خایید با دندان گلوش
صوفی افتاده به زیر و رفته هوش
-
دست بسته گبر و هم چون گربه ای
خسته کرده حلق او بی حربه ای
-
نیم کشتش کرده با دندان اسیر
ریش او پر خون ز حلق آن فقیر
-
هم چو تو کز دست نفس بسته دست
هم چو آن صوفی شدی بی خویش و پست
-
ای شده عاجز ز تلی کیش تو
صد هزاران کوهها در پیش تو
-
زین قدر خرپشته مردی از شکوه
چون روی بر عقبه های هم چو کوه
-
غازیان کشتند کافر را بتیغ
هم در آن ساعت ز حمیت بی دریغ
-
بر رخ صوفی زدند آب و گلاب
تا به هوش آید ز بی خویشی و خواب
-
چون به خویش آمد بدید آن قوم را
پس بپرسیدند چون بد ماجرا
-
الله الله این چه حالست ای عزیز
این چنین بی هوش گشتی از چه چیز
-
از اسیر نیم کشت بسته دست
این چنین بی هوش افتادی و پست
-
گفت چون قصد سرش کردم به خشم
طرفه در من بنگرید آن شوخ چشم
-
چشم را وا کرد پهن او سوی من
چشم گردانید و شد هوشم ز تن
-
گردش چشمش مرا لشکر نمود
من ندانم گفت چون پر هول بود
-
قصه کوته کن کزان چشم این چنین
رفتم از خود اوفتادم بر زمین