-
درخت معجزه خشکیده ست
-
و کیمیای زمان آتش نبوت را
-
بدل به خون و طلا کرده ست
-
و رنگ خون و طلا بوی کشتزاران را
-
زیاد بدبده
-
های ترانه خوان برده ست
-
و آفتاب مسیحای روشنایی نیست
-
و ابرها همه آبستن زمستانند
-
و جوی ها همه در سیر بی تفاوت خویش
-
به رودخانه ی بی آفتاب می ریزند
-
و کوچه ها همه در رفتن مداومشان
-
به نا امیدی بن بست ها یقین دارند
-
پرنده ها دیگر از گوشت نیستند
-
پرنده ها همه از وحشتند و از پولاد
-
و فضله هاشان از آفت است و از آتش
-
اگر به شهر فرو ریزد
-
دهان به قهقهه ی مرگ می گشاید شهر
-
و در فضایش چتری سیاه می روید
-
و مادرانش فرزند کور می زایند
-
و دخترانش گیسو به خاک می ریزند
-
و عابرانش در نور تند
-
می سوزند
-
و پوست هاشان از دوش اسکلت هاشان
-
فراخ تر ز شنل ها به زیر می افتد
-
و نقش سایه ی آنان به سنگ می ماند
-
اگر به دشت فرود آید
-
جنین گندم در بطن خاک می گندد
-
و تخم میوه بدل می شود به دانه ی زهذ
-
و گل به یاد نمی آورد که سبزه کجاست
-
اگر
-
در آب فروافتد
-
نژاد ماهی راهی به خاک می جوید
-
و خاک دایه ی نامهربانتر از دریاست
-
زمین سقوطش را هر شب به خواب می بیند
-
و بیم مردن عشق بزرگ آدم را
-
به عقل مور بدل کرده ست
-
که زندگی را در زیر خاک می جوید
-
و خانه هایی در زیر خاک می سازد
-
چه
-
روزگار غریبی
-
برادری سختی بیش نیست
-
و معنی لغت آشتی شبیخون است
-
پسر به خون پدرتشنه ست
-
و رودها همه از لاشه ها گرانبارند
-
و دام ماهی صیادها پر از خون است
-
پیام دست نوازش نیست
-
و پنجه های جوان دیگر
-
به روی ساقه ی نالان نی نمی لغزند
-
به روی لوله ی سرد تفنگ می لغزند
-
و آنکه سایه ی دیوار خوابگاهش بود
-
به خشت سینه ی دیوار می فشارد پشت
-
و برق خنده ی تیر
-
نگاه خیره ی او را جواب می گوید
-
و او دوباره در آغوش سایه می خوابد
-
چه روزگار غریبی
-
سحر پیمبر اندوه است
-
و شب مفسر
-
نومیدی
-
و روشنایی در فکر رهنمایی نیست
-
شعاع آینه ها چشم کاکلی ها را
-
به سوی کوری جاوید رهنمون شده است
-
و مرد مار گزیده
-
ز ریسمان سیاه و سفید می ترسد
-
که ریسمان مار است و مار رشته ی دار
-
و دار نقطه ی اوجی است
-
که آسمان را با ریسمان گره
-
زده است
-
و آسمان همه در خواب ودار بیدار است
-
کسی به فکر رهایی نیست
-
دریچه های جهان بسته ست
-
و چشم ها همه از روشنی هراسانند
-
زمین شکوه کریمانیه ی بهارش را
-
ز شاخ و برگ درختان دریغ می دارد
-
و آسمان شب صاف ستارگانش را
-
نثار خاک دگر
-
کرده ست
-
ایا سروش سحرگاهان
-
تو روشنی را جاری کن
-
تو با درختان غمخوار و مهربان می باش
-
تو رودها را جرأت ده
-
که دل به گرمی خورشید بسپرند
-
تو کوچه ها را همت ده
-
که از سیاهی بن بست بگذرند
-
تو قلب ها را چندان بزرگواری بخش
-
که تا چراغ حقیقت را
-
دوباره در شب ناباوری برافروزند
-
تو دست ها را آن مایه هوشیاری بخش
-
که دوستی را از برگ ها بیاموزند
-
تو ای نسیم نسیم ای نسیم بخشایش
-
به ما بوز که گنهکاریم
-
به ما بوز که گرفتاریم
از آسمان تا ریسمان
نادرپور
https://www.sherfarsi.ir/naderpour/از-آسمان-تا-ریسمان-دوم
سروش
- سروش
-
-
-
- فرشته پیام آور
- نام روز هفدهم باشد از هر ماه شمسی
- آواز خوش و نغمه
- وحی، الهام