-
چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری
-
نه به انتظار یاری نه ز یار انتظاری
-
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
-
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
-
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
-
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
-
دل من چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
-
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
-
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
-
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
-
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
-
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
-
سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست
-
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
-
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من
-
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
-
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
-
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
-
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
-
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
-
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
-
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
-
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
-
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
زنده وار
سایه
https://www.sherfarsi.ir/saye/زنده-وار
فرو خلید
- خلیدن
- فروشدن چیزی نوک تیز در چیزی
- مجروح کردن
- نفوذ کردن