حال

حال
حالت
جذبه . حالتی خاص ّ که صوفیان را دست دهد. شور و وجد مکاشفه، خوش شدن صوفی
1

کاربردهای حال

  • در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

    حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

  • مجنون عشق را دگر امروز حالتست

    کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست

  • ای مدعی که می گذری بر کنار آب

    ما را که غرقه ایم ندانی چه حالتست

  • زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست

    در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

  • بیا ساقی آن می که حال آورد

    کرامت فزاید کمال آورد

  • به جای سکندر بمان سالها

    به دانادلی کشف کن حالها

  • رهی زن که صوفی به حالت رود

    به مستی وصلش حوالت رود

  • یکی صورتی دید صاحب جمال

    بگردیدش از شورش عشق حال

  • دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد

    کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی

  • وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحبدل همدم من بودند و همقدم وقت ها زمزمه ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان

  • اشتر بشعر عرب در حالتست و طرب

    گر ذوق نیست ترا کژ طبع جانوری