ملک (پادشاه)

مَلِک
پادشاه
1

کاربردهای ملک (پادشاه)

  • نماند از وشاقان گردن فراز

    کسی در قفای ملک جز ایاز

  • این ملک خلل گیرد گر خود ملک رومی

    وین روز به شام آید گر پادشه شامی

  • اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی

    برآورند غلامان او درخت از بیخ

  • باز آمدیم بحکایت وزیر غافل ملک را طرفی از ذمائم اخلاق او بقرائن معلوم شد در شکنجه کشید و بانواع عقوبت بکشت

  • یکی از وزرا معزول شد و بحلقه درویشان درآمد برکت صحبت ایشان در وی اثر کرد و جمعیت خاطرش دست داد ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نیامد و گفت معزولی به که مشغولی

  • ملک گفت هر آئینه ما را خردمند کافی باید که تدبیر مملکت را بشاید گفت ای ملک نشان خردمند کافی آنست که به چنین کارها تن در ندهد

  • خیز نظامی که ملک بر نشست

    همسر اینجا چه شوی پای بست