دیو

دیو
موجودی خیالی شبیه به انسان ، اما بسیار تنومند و زشت دارای شاخ و دُم
شیطان، ابلیس
1

کاربردهای دیو

  • کسی ز روی حقیقت بلند شد پروین

    که دست دیو هوی شد ز دامنش کوتاه

  • دیوها کردند دربان و وکیل

    در چه محضر محضر حی جلیل

  • خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

    دیو چو بیرون رود فرشته درآید

  • شبی دیو خود را پری چهره ساخت

    در آغوش این مرد و بر وی بتاخت

  • چو آن سرفرازی نمود این کمی

    ازان دیو کردند از این آدمی

  • دریغ است فرموده دیو زشت

    که دست ملک با تو خواهد نبشت

  • ولیکن تو دنبال دیو خسی

    ندانم که در صالحان چون رسی

  • پنجه دیو به بازوی ریاضت بشکن

    کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست

  • بس آدمی که دیو به زشتی غلام اوست

    ور صورتش نماید زیباتر از پری

  • مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی

    که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت

  • حاجت ار ما را ز راه راست برد

    دیو قاضی را بهرجا خواست برد

  • گر نشیند فرشته ای با دیو

    وحشت آموزد و خیانت و ریو

  • کودکانرا هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند باعتماد حلم او علم فراموش کردند و اغلب اوقات ببازیچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی

  • برین کار یزدان ترا راز نیست

    اگر جانت با دیو انباز نیست

  • بیامد سیه دیو با ترس و باک

    همی به آسمان بر پراگند خاک

  • بیازید هوشنگ چون شیر چنگ

    جهان کرد بر دیو نستوه تنگ