کاربردهای سودا
-
به سودای جانان ز جان مشتغل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل
-
شب و روز در بحر سودا و سوز
ندانند ز آشفتگی شب ز روز
-
سودای لب شکردهانان
بس توبه صالحان که بشکست
-
مبر ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست
-
همه دانند که سودازده دلشده را
چاره صبرست ولیکن چه کند قادر نیست
-
آخر نه منم تنها در بادیه سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد
-
در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم
گرد سودای تو بر دامن جانم باشد
-
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
-
گم شدم در راه سودا ره نمایا ره نمای
شخصم از پای اندرآمد دستگیرا دستگیر
-
خار سودای تو آویخته در دامن دل
ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم
-
پایمردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد
پشت دستی بر دهان عقل سودایی زدم
-
دیو ناری را سر از سودای مایی شد به باد
پس من خاکی به حکمت گردن مایی زدم
-
آری از آنجا که دل سنگ بود
خشکی سوداش در آهنگ بود
-
وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها
-
سعدی سر سودای تو دارد نه سر خویش
هر جامه که عیار بپوشد کفنست آن
-
گویند مکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زنده به جانانم
-
سودای عشق پختن عقلم نمی پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی گذارد
-
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست ها که ز دست تو بر خداوندست
-
اینچنین سوداگری را سودهاست
وندرین یک تار تار و پودهاست
-
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
-
گلی را که نه رنگ باشد نه بوی
غریب است سودای بلبل بر اوی
-
نه اش پروای از پای اوفتادن
نه اش سودای کار از دست دادن
-
هشیار سری بود ز سودای تو مست
خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست
-
روزی تر و خشک من بسوزد
آتش که به زیر دیگ سوداست
-
سودای دلش به سر درآمد
سرسام سرش به دل برآمد
-
اگر خود عشق هیچ افسون نداند
نه از سودای خویشت وارهاند
-
خوش باش که پخته اند سودای تو دی
فارغ شده اند از تمنای تو دی