کاربردهای صوفی
-
از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم
به یک کرشمه صوفی وشم قلندر کن
-
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت
-
به در نمی رود از خانگه یکی هشیار
که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند
-
روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود
-
ساقی اگر باده از این خم دهد
خرقه صوفی ببرد می فروش
-
ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت
باطل بود که صورت بر قبله می نگاری
-
مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست
-
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست
-
من طاقت شکیب ندارم ز روی خوب
صوفی به عجز خویشتن اقرار می کند
-
گر آن حلوا به دست صوفی افتد
خداترسی نباشد روز غارت
-
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم
-
یکی گفت با صوفیی در صفا
ندانی فلانت چه گفت از قفا
-
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می رود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را
-
رهی زن که صوفی به حالت رود
به مستی وصلش حوالت رود
-
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
-
می ای دارم چو جان صافی و صوفی می کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
-
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
-
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
-
می صوفی افکن کجا می فروشند
که در تابم از دست زهد ریایی
-
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
-
که ای صوفی شراب آن گه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی
-
ای صوفی سرگردان در بند نکونامی
تا درد نیاشامی زین درد نیارامی