فهرست شعرهای
سیاوش کسرایی
دسته بندی اشعار
با دماوند خاموش کسرایی
←
یک شعر تصادفی از با دماوند خاموش کسرایی
به سرخی آتش به طعم دود کسرایی
←
یک شعر تصادفی از به سرخی آتش به طعم دود کسرایی
تراشه های تبر کسرایی
←
یک شعر تصادفی از تراشه های تبر کسرایی
خانگی کسرایی
←
یک شعر تصادفی از خانگی کسرایی
از قرق تا خروسخوان کسرایی
←
یک شعر تصادفی از از قرق تا خروسخوان کسرایی
آوا کسرایی
←
یک شعر تصادفی از آوا کسرایی
تمامی اشعار
باور
باور نمی کند دل من مرگ خویش را
آوازی از پنجره ماه
آدم
گرمسیر
عشق پرستو است
غزل برای درخت
تو قامت بلند تمنایی ای درخت
دیوانگی
ای طفل شوخ چشم
طرح
پیراهنش چو فلس
پیوند
هر خانه را دری است
زایندگی
هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز
در آستانه
برخاست از برابرم و ایستاد
خر درچمن
دریای دشت را
هول
خواب می بینم
چشمداشت
ای کشیده سر سحرگاهان در این میدان
رونق
خانه ما کوچک است و بام و در آن
فاتح
از تیغ آفتاب
بیدار خواب
خستگی های روزش در تن
حاصل
قلمستان تنهاست
تصویر
چشمها ابر آلود
غربت
هنوز مادرم
زمین باطل
ساحلی بودم که دریای میان بازوان استوار من شنا می کرد
بهار و شادی
امسال هم بهار
باران چه کرد خواهد ؟
ای ابربرادر
دعای گل سرخ
آفتابا مدد کن که امروز
در راه
آسمان مزرعه باران است
دزد
گر که ارزان می فروشم من متاعم را
مگس
سمج اندیشه موذی فعلی است
خاموشانه
من در صدف تنها
بینایی
می آوردند
کبوتران قاصد
غروب آمد و کبوتران قاصدم نیامدند
بدرود
دگر مرا صدا مکن
با دماوند خاموش
سلامی ای شکوهمند
درد دست
سالهای آزگاری هست
هنگام هنگامه
هان ای شب خارایی
به سرخی آتش به طعم دود
ای واژه خجسته آزادی
تصویر
مثل آب
دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام
به قعر شب سفری می کنیم در تابوت
رای دیگر
وقتی که دست می طلبد جان موافق است
له له و تنفس
خوابم نمی برد
پویندگان
آنان به مرگ وام ندارند
دیداری یک سویه
وقتی که آمدی
پرستوها در باران
عطر طراوت بود باران
تولد
گیل آوا
بازماندگان
آن شب به نیمه شب
پوکه
پیش چشمانم در پرده اشک
هجده هزارمین
با چهره تو دمسازم
خواب نوشین
دیر کردی و سحر بیدار است
بر سرزمین سوختگی
پنداشتند خام
دوست داشتن
ما شقایق کوهستان های وطنمان را
شعری
فریادی
زنهار
خاموشمان می خواهند و گمنام
خم بر جنازه ای دیگر
نه بایسته شعرست و نه
گرهبند خون
قامتت
شقایق
فریاد سرخ فام بهارانم
نام و سیما
این روزها شهید
پاییز
در بادروبه ها
باران نمی تواند
نه نه نمی تواند باران
سرسام
آب درپوسته حوض عرق می ریزد
شوق
برکرده ام سر
باور
باور نمی کند دل من مرگ خویش را
غزل برای درخت
تو قامت بلند تمنایی ای درخت
این بار
بار دگر اگر به درختی نظر کنم
کاشی اصفهان
یک پاره آسمان را با دامن چمن
سرحد آدمی
من شعله نیستم
نماز بر سجاده سبز
صبح شسته رفته بود و جاده
گشایش
آغاز کردمش
رهایی
گفتم و درآورمت از کار
ساز سرود
گل سرخی بر دهان
پیامبر و پیام
گر جوابی نیست
کوبه
کوبه بر در بی تکان مانده است
چشم انداز
ابر پاکیزه ردا
آفتابی
در بسته است و پنجره بسته است و پرده ها
هجوم
دل ببایدت نهاد
زمین
یک مشت خاک و این همه گل گلدان
سکه
خاطرم دریای پرغوغاست
ره آورد
مسافر ز گرد ره رسیده ام
تشییع جنازه
آرام و پرشکوه و به ایین
گره
با تاب آفتاب که بر پرده می سرید
فرهاد ها
فرهاد رفت و قصه شیرین او بماند
تفنگ من
چه دیر به دست آمدی ای واژه آتش زا
چشمه
در پناه بنه ای روی کمرگاهی دور
تا شبچراغ دریا
روی دریای گران را چشمه دید
سال نو سلام
باز
هیروشیما
یک باره هر چه ساختنی بود در شکست
در رهگذار باد
در کوچه هم چنان
گل خفته
در باغچه نبود
روایتی دیگر
دارم روایتی کهن از خسته خاطری
خاموشانه
من در صدف تنها
یادگار
ای عطر ریخته
طبیعت نیمه جان
ماه غمناک
افسوس
باران می بارد باران
موج
شناور سوی ساحل های ناپیدا
اسیر
کسی در انتظار او نبود
شهادت شمع
قطره قطره
شاعر
وقتی که چتر ترس گشوده ست روی شهر
بر تخت عمل
زبده جراحان قلبم را جراحی کردند به تیغ
زمین کال
این نکته نغز گفت به ره پیر روستا
با برافروختن کبریتی
همه جا صحبت اوست
رشد
ما را سر گلیم نشاندند وز ابتدا
سازندگی
دست ها چنگک چفت افتاده بر ابزار
سیاهه
نان به یک نرخ نمی ماند در این بازار
چاقو تیز کن
در عصرهای دلگشای ماه اسفند
خنده
تو چه خوش می خندی
حکایت مردی که نه می گفت
ود در کشور افسانه کسی
شبنم و آه
ای گلهای فراموشی باغ
کلید ها
نا خوانده میهمان
خانگی
استخوان هایی از سفره رنگارنگش
تاریکی درتاریکی
زنهای چادری
در تماشاگه پاییز
برگ ریزان همه خوبی هاست
خانه انسان
آسمان
تاریخی
روی میدان بزرگ
چه بگویم ؟
غصه نانم امان ببریده است
بچه کلاغ
غوغا غریو جیغ
شب می رود ز دست
مهتاب ناب و خلوتی پشت بامها
یک دو سه
یک قناری بر دست
عمر کوتاه من و قرن و مرگ
من از مراسم تدفین خویش می ایم
قشو
بس در تلاش خواستن و رستن
نوزاد
بعد از هجوم رعد که در پنجه می شکست
رفتگر
دیگر نه قامتی است اگر می رود به راه
یاد دوست
یادش به خیر دلبر روشن ضمیر ما
ویتنامی دیگر
با آن همه سلاح
پیش از بیداری شهر
سنگ را می ترکاند سرما
سرود
آفتاب
یک ضرب
من به جرمی که چرا کبریتی گیراندم
ایینه را بیفکن
زیبای من گریستنت چیست
شکار
پیکان سرخ ماهی کوچک
ماه و دیوانه
از صدایی گنگ
شیهه
حیات من علفزاری است
طرح
خورشید در بلندترین اوج
چشم نه گوش و دهان
هر روز کمین می کند او بر سر راهم
کرانه عظیم دوست داشتن
همچو دانه های آفتاب صبح
پیام
به نظر می رسد
مصب
شط در شط
دیداری با آتش و عسل
آذربایجان را می ماند
از قرق تا خروسخوان
شب ما چه با شکوه است
فروبستگی
اعتصاب
قصیده دراز راه رنج تا راه رستاخیز
از خانه بیرون زدم
چراغی فرا راه توفان
به فصلی
بهشت زهرا
در هوای تر پس از باران
هزاردستان
نه
در بزم یاد شمایم
شهر از شادی شکفته و
مجسمه فرودسی
تناور صخره ای بر ساحل امید
کارگران راه
عطش نهاد
رقص ایرانی
چو گل های سپید صبحگاهی
شالیکار
آسمان ریخته در آبی رود
گریز زنگ
رنگ چه ای ای دریچه های پر از مهر
کولی من
عشق من گردبادی است وحشی
چشمه
در پناه بته ای روی کمرگاهی دور
پس از من شاعری اید
مارافسا
بگیر از سقف این قندیل ها را
موج
شناور سوی ساحل های ناپیدا
خواب
دریا درون بستر من غوطه می خورد
گلدان
دلم گلدان گلهای سیاهی است
اقیانوس
پای تا سر سینه اما بی نفس بی خاطره گنگ و فراموشی
پاییز ِ درو
پاییز
عاشق کش
چو آن یغماگر از ره آمد و بنشست
بهار
لاله های گلی
باغ
در به روی رهگذران باز بود
داغگاه
چون سایه غم آور تنهایی
مست
من مستم
سکه
خاطرم دریای پر غوغاست
آرزو
سینه سوز است هنوز
در شب پایان نیافته سعدی
چه سپید کوهساری چه سیه ماهتابی
چشم ها
یک یک چراغ خانه ها گردید خاموش
تشویش
سنگین نشسته برف
پرواز
سال ها شد تا که روزی مرغ عشق
انسان
پایان گرفت دوری واینک من
آرزوی بهار
در گذرگاهی چنین باریک
بند باز
او بند باز بود