فهرست شعرهای
هوشنگ ابتهاج
دسته بندی اشعار
مثنوی سایه
←
یک شعر تصادفی از مثنوی سایه
یادگار خون سرو سایه
←
یک شعر تصادفی از یادگار خون سرو سایه
قطعه سایه
←
یک شعر تصادفی از قطعه سایه
راهی و آهی سایه
←
یک شعر تصادفی از راهی و آهی سایه
سراب سایه
←
یک شعر تصادفی از سراب سایه
شبگیر سایه
←
یک شعر تصادفی از شبگیر سایه
غزل سایه
←
یک شعر تصادفی از غزل سایه
تاسیان سایه
←
یک شعر تصادفی از تاسیان سایه
زمین سایه
←
یک شعر تصادفی از زمین سایه
تمامی اشعار
شمع و سایه
دوش در عزلت جان فرسایی
آواز ماه
می گذرد آن بت ناز آفرین
بهار غم انگیز
بهار آمد گل و نسرین نیاورد
ساقی نامه
بیا ساقی آن می که جام آفرید
یادگار خون سرو
دلا دیدی که خورشید ازشب سرد
سماع سوختن
عشق شادی ست عشق آزادی ست
خون بلبل
بهارا چه شیرین و شاد آمدی
خواب اینه
نقش او در دل چه زیبا می نشست
سر و سنگ
سر به سنگی می زدم فریاد خوان
چشم بسته
چشم بستندم که دنیا را مبین
برای روزنبرگ ها
خبر کوتاه بود
شکست
آسمان زیر بال اوج تو بود
هفتمین اختر
ای دریغا چه گلی ریخت به خاک
هول
باز طوفان شب است
من به باغ گل سرخ
در گشودند به باغ گل سرخ
طرح
گلوی مرغ سحر را بریده اند و هنوز
سرخ و سفید
تا نیاراید گیسوی کبودش را به
فلق
ای صبح
مرثیه جنگل
امشب همه غم های عالم را خبر کن
خواب
باگریه می نویسم
پرنده می داند
خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
سقوط
گردنی می افراشت
گریه سیب
شب فرو می افتاد
صبوحی
برداشت آسمان را
شاد باش
بانگ خروس از سرای دوست برآمد
بازگشت
بی مرغ آشیانه چه خالی ست
آزادی
ای شادی
کیوان ستاره بود
ما از نژاد آتش بودیم
ز بال سرخ قناری
هجوم غرت شب بود و خون گرم شفق
بیرون شد از گمار
راه در جنگل اوهام گم است
حسرت
تا دور گشتی ای گل خندان ز پیش من
گل رویا
تو را می خواهم ای دیرینه دل خواه
سترون
آه در باغ بی درختی ما
مست
مست از خواب برانگیختمش
بانگ دریا
سینه باید گشاده چون دریا
بر برگ گل
این لاله ها که در سر کوی تو کشته اند
دوباره
گر جهان را نبودی این ایین
تلخ چون باده دلپذیر چو غم
رفت آن یار و داغ صد افسوس
زندگی نامه
یادها انبوه شد
دیباچه خون
نه هراسی نیست
آه ایینه
او را ز گیسوان بلندش شناختند
ارغوان
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
تصویر
خانه خالی تنهایی
پند رودکی
گفتم اگر پدر نتوانست یا نخواست
شاعر
شبی
زندگی
چه فکر می کنی
تاسیان
خانه دل تنگ غروبی خفه بود
سراب
عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
آنا
صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهار
نگاه آشنا
ز چشمی که چون چشمه آرزو
در لبخند او
دیدم و می آمد از مقابل من دوش
شبتاب
در زیر سایه روشن مهتاب خوابنک
شب سیاه
برچید مهر دامن زربفت و خون گریست
مرگ روز
می رفت آفتاب و به دنبال می کشید
می خواهم از تو بشنوم
می خواهمت سرود بت بذله گوی من
عشق گمشده
آن شب که بوی زلف تو با بوسه نسیم
آواز نگاه تو
می شنوم می شنوم آشناست
آشنا سوز
چرا پنهان کنم عشق است و پیداست
اندوه رنگ
می روی اما گریز چشم وحشی رنگ تو
نوش نگاه
باز واشد ز چشمه نوشی
درد گنگ
نمی دانم چه می خواهم بگویم
اندوه
خسته و غم زده با زمزمه ای حزن آلود
بر سنگ چشم او
بر سر گوری که روزی بود آتشگاه عشق من
پرده افتاد
آزار
دختری خوابیده در مهتاب
شبگیر
دیگر این پنجره بگشای که من
ای فردا
می خوانم و می ستایمت پر شور
مهرگان نو
بگشاییم کفتران را بال
دید
کودک من کودک مسکین
دختر خورشید
در نهفت پرده شب
صلح
جنبش گهواره
شاید
در بگشایید
غروب
درختی پیر
ناقوس
بانگ ناقوس در دلم برخاست
بر سواد سنگ فرش راه
با تمام خشم خویش
نیلوفر
ای کدامین شب
دیوار
پشت این کوه بلند
مرگ دیگر
مرگ در هر حالتی تلخ است
احساس
بسترم
کاروان
دیراست گالیا
به نام شما
زمانه قرعه ی نو می زند به نام شما
نیاز
موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش
رحیل
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
نی خاموش
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
نی شکسته
با این دل ماتم زده آواز چه سازم
وفا
بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم
ناله
ز داغ عشق تو خون شد دل چو لاله ی من
دام بلا
زین پیش از پس و پیش زلف دو تا مگستر
ناله ای بر هجران
گل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی
اشک واپسین
به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
قصه ی درد
رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم
خاکستر
چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت
مرغ پریده
هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده
اشک ندامت
ای فرستاده سلامم به سلامت باشی
خنده ی غم آلود
چون باد می روی و به خاکم فکنده ای
فسانه ی شهر
صبا به لرزش تن سیم تار را مانی
پیام پرستو
بیا که بار دگر گل به بار می اید
همیشه بهار
گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
چنگ شکسته
بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت
آخر دل است این
دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
حسرت پرواز
چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم
سایه ی گل
ز پرده گر بدر اید نگار پرده نشینم
یار گم شده
گر چشم دل بر آن مه ایینه رو کنی
زبان نگاه
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
سرشک نیاز
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
همنشین جان
بی تو ای جان جهان جان و جهانی گو مباش
سایه ی هما
به من ز بوی تو باد صبا دریغ نکرد
بی نشان
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
شرم و شوق
دل می ستاند از من و جان می دهد به من
سایه ی سرگردان
پای بند قفسم باز و پر بازم نیست
قصه ی آفاق
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
افسانه ی خاموشی
چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
دیر
صد ره به رخ تو در گشودم من
ترانه
تا تو با منی زمانه با من است
تنگ غروب
یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بهانه
ای عشق همه بهانه از توست
توتیا
مهی که مزد وفای مرا جفا دانست
در کوچه سار شب
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
لب خاموش
امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
بعد از نیما
با من بی کس تنها شده یارا تو بمان
چشمی کنار پنجره ی انتظار
ای دل به کوی او ز که پرسم که یار کو
گریه ی شبانه
شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
قدر مرد
بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
صله
با تو یک شب بنشینم و شرابی بخوریم
بیداد همایون
فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت
ازلی
چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی
داستانی دیگر
روی تو گلی ز بوستانی دگرست
پرواز خاکستر
به جز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر
آواز بلند
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
اینه ی شکسته
بیایید بیایید که جان دل ما رفت
اینه در اینه
مژده بده مژده بده یار پسندید مرا
ناز و نوش
تا خیال دلکشت گل ریخت در آغوش چشم
گریه ی لیلی
چشم گریان تو نازم حال دیگرگون ببین
در دام کفر
غیر عشق او که دردش عین درمان گشتن است
لذت دریا
دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
در فتنه ی رستاخیز
کنار امن کجا کشتی شکسته کجا
بهار سوگوار
نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید
بیت الغزل
این عشق چه عشق است ندانیم که چون است
نمود
پیش رخ تو ای صنم کعبه سجود می کند
دوزخ روح
من چه گویم که کسی را به سخن حاجت نیست
همیشه در میان
نامدگان و رفتگان از دو کرانه ی زمان
نقش دیگر
خداوندا دلی دریا به من ده
حصار
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
انتظار
خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
زندان شب یلدا
چند این شب و خاموشی وقت است که برخیزم
دلی در آتش
چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم
مژده ی آزادی
باغبان مژده ی گل می شنوم از چمنت
خون بها
ای دوست شاد باش که شادی سزای توست
شبیخون
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
زنده وار
چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری
یاد آر
ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم
بر سر آتش غم
آه کز تاب دل سوخته جان می سوزد
در پرده ی خون
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم
گل افشان خون
بلندا سرما که گر غرق خونش
عزیز تر از جان
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
پژواک
دل شکسته ی ما همچو اینه پاک است
چراغ صاعقه
کو پای آن که باز به کوی شما رسم
در قفس
ای برادر عزیز چون تو بسی ست
به پایداری آن عشق سربلند
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را
کهربا
من نه خود می روم او مرا می کشد
خون در جگر
دلا حلاوت آن دل ستان اگر دانیم
با نی کسایی
دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
هم پیمان
گشاد کار آن دلبند اگر با جان من بودی
پاییز
شب های ملال آور پاییز است
هنر گام زمان
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
بر آستان وفا
کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است
تنگه
صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شور
عشق هزار ساله
صبر و ظفر
ای مرغ آشیان وفا خوش خبر بیا
نقش پرنیان
هزار سال درین آرزو توانم بود
مرغ چمن آتش
ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق
جان ای ساقی
چیست آن در لب شیرین تو ای ساقی
انتظار
باز ای دلبرا که دلم بی قرار توست
راهزن
همه آفاق گرفته ست صدای سخنم
راهی و آهی
پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
زاد راه
نیازمند لبت جان بوسه خواه من است
گنج گم شده
هوای روی تو دارم نمی گذارندم
روشن گویا
دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
مرگ دوباره
در هفت آسمان جو نداری ستاره ای
در اوج آرزو
بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم
مهرگیا
ای ماه شبی مونس خلوتگه ما باش
خورشید پرستان
خورشید پرستان رخ آه ماه ندیدند
غریبانه
بگردید بگردید درین خانه بگردید
غم پرست
تو می روی و دل ز دست می رود
درست شکسته
شکسته وارم و دارم دلی درست هنوز
سماع سرد
درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی
غزل تن
تن تو مطلع تابان روشنایی هاست
رنج دیرینه
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
ایینه ی عیب نما
رفتی ای جان و ندانیم که جای تو کجاست
ازین شب های ناباور
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
شبگرد
بر آستان تو دل پایمال صد دردست
غروب چمن
با این غروب از غم سبز چمن بگو
گوشمال پنجه ی عشق
خدای را که چو یاران نیمه را مرو
سرای سرود
دگر نگاه مگردان در آسمان کبود
سیاه و سپید
شبی رسید که در آرزوی صبح امید
چندین هزار امید بنی آدم
گفتم که مژده بخش دل خرم است این
هست ای ساقی
شکوه جام جهان بین شکست ای ساقی
کمند مهر
چو شبروان سرآسیمه گرد خانه مگرد
چشمه ی خارا
ای عشق مشو در خط خلق ندانندت
هم آشیان
هنوز عشق تو امید بخش جان من است
با سینه سردان
منشین چنین زار و حزین چون روی زردان
خواب
بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرا
غزل کهنه
ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
سرگذشت چمن
ز سرگذشت چمن دل به درد می اید
درد
حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
یگانه
همان یگانه ی حسنی اگر چه پنهانی
مرغ دریا
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
خواب و خیال
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
گهواره ی خالی
عمری ست تا از جان و دل ای جان و دل می خوانمت
گل های یاس
دوش آن رشته های یاس که بود
گورِ شب
شب آمد و چیره شد سیاهی
سراب
عمری به سر دویدم در جست و جوی یار
آنا
صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهار
نگاه ِ آشنا
ز چشمی که چون چشمه ی آرزو
در لبخند ِ او
دیدم و می آمد از مقابل من دوش
شب تاب
در زیر سایه روشن مهتاب خوابناک
ماه و مریم
رخسار ماه بین که چه زیبا و روشن است
شب ِ سیاه
بر چید مهر دامن زربفت و خون گریست
زهرخند
بیا نگارا بیا بیا در آغوش من
مرگ ِ روز
می رفت آفتاب و به دنبال می کشید
می خواهم از تو بشنوم
می خواهمت سرود بت بذله گوی من
ژاله
شب همه شب به بزم باغ گلی
عشق گم شده
آن شب که بوی زلف تو با بوسه ی نسیم
آواز ِ نگاه
می شنوم می شنوم آشناست
آشنا سوز
چرا پنهان کنم عشق است و پیداست
رمیده
خسته و بیماروش به گردنم آویخت
اندوه رنگ
می روی اما گریز چشم وحشی رنگ تو
نوش ِ نگاه
بازواشد ز چشمه ی نوشی
درد ِ گنگ
نمی دانم چه می خواهم بگویم
اندوه
خسته و غمزده با زمزمه ای حزن آلود
بر سنگ ِ چشم او
بر سر گوری که روزی بود آتشگاه عشق من
پرده افتاد
آزار
دختری خوابیده در مهتاب
شبگیر
دیگر این پنجره بگشای که من
ای فردا
می خوانم و می ستایمت پرشور
صبح ِ دروغین
هنوز شب نگذشته ست ای شکیب بزرگ
به ناظم حکمت
مثل یک بوسه ی گندم
کن فیکون
تو به عمر رفته ی من مانی
ز بال ِ سرخ ِ قناری...
هجوم غارت شب بود و خون گرم شفق
آه ِ آیینه
او راز گیسوان بلندش شناختند
میراث
پدر جان در دل تنگت چه ابری بود
مرجان
سنگی است زیر آب
زمین
زین پیش شاعران ثناخوان که چشم شان
بانگ دریا
سینه باید گشاده چون دریا